حرف های من

من ملیکا موسوی هستم در مورد داستان های معمولی مینویسم وتمام داستان های من از خودم در می آورم

حرف های من

من ملیکا موسوی هستم در مورد داستان های معمولی مینویسم وتمام داستان های من از خودم در می آورم

مسافرت سخت سحر کوچولو

سحر کوچولو عروسکی داشت که اسمش الینا بود.با اینکه مادروپدر سحر کوچولوبرای او عروسک های زیادی می خریدنداما او الینا را خیلی دوست داشت وهر جایی که می رفت الینا را با خودش می بردوبا او بازی می کرد.تا یک روزکه سحر با مادر و پدرش می خواست بره مسافرت.آن هاتانصف راه را رفتند وسحر کوچولو تازه یادش آمد که عروسکش را با خودش نیاورده است.او بدون الینا نمی توانست طاقت بیاورد وبه مادر وپدرش گفت:که برگردند خانه ولی مادر وپدر سحر کوچولو به او گفتندکه ما نصف راه را آمدیم سحر کوچولو فقط داشت لج می کرد.مادر سحر کوچولو به او گفت که هر وقط که رسیدیم اصفهان برایت یک عروسک زیبا می خرم سحر کوچولو گفت نه من عروسک خودم را می خواهم وبه لج کردن خود ادامه داد.وقتی که از مسافرت برگشتند به خانه سحر کوچولوتارسید بدو بدو رفت الینا را گرفت وبه او قول داد که دیگر او را تنها نگذارد.قصه ی ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.