حرف های من

من ملیکا موسوی هستم در مورد داستان های معمولی مینویسم وتمام داستان های من از خودم در می آورم

حرف های من

من ملیکا موسوی هستم در مورد داستان های معمولی مینویسم وتمام داستان های من از خودم در می آورم

تحقیق در جنگل

در یک جنگل آهوی زیبایی با پدر و مادرش زندگی می کرد یک روز صبح آهوی قصه ما به مادرش گفت:مامان معلم من به من گفت که برید جنگل و ببینید که حیوانات جنگل چه چیز هایی می خورندمادر اهو گفت:باش برو ولی زود برگرد آهو خیلی خوش حال شدورفت جنگل تا ببیند که حیوانات جنگل چی می خورند اهو رفت و رفت ورفت تا رسید به یک ببر،ببرتا آهورادید خوش حال شدومی خواست آهو را بخورد آهو ترسیدوبه ببر گفت:نه من غذا نیستم من فقط آمدم تا ببینم که شما حیوانات جنگل چی می خورند حالا به من بگو ببینم توچه می خوری ببر گفت من همیشه گوشت می خورم اهو گفت باش خداحافظی کرد ورفت.رفت و رفت و رفت تابه یکشیر رسید ازشیر پرسید که شما چه می خورید شیر گفت من گوشت می خورم اهو توی دل خودش گفت چرا همه ی حیوانات جنگل گوشت می خورند اهو چشمش به یک زرافه افتاد از زرافه پرسید که شما چه می خورید زرافه گفت من برگ های روی درخت ها را می خورمآاهو گفت تو چطور می توانی ان ها را بخوری زرافه جواب دادبه خواطراینکه من گردنم خیلی دراز است اهو هرچه تلاش کرد نتوانست یک برگ از روی درخت بگیرم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.