حرف های من

من ملیکا موسوی هستم در مورد داستان های معمولی مینویسم وتمام داستان های من از خودم در می آورم

حرف های من

من ملیکا موسوی هستم در مورد داستان های معمولی مینویسم وتمام داستان های من از خودم در می آورم

آیا می دانستید

رشد ناخن های «دست»شما چهار برابر «پا» است 

حلزون می تواند سه سال بخوابد 

بادام هم خانواده ی گیلاس وآلو وهلو است 

زنان دو برابر مردان پلک می زنند 

طول بال هی شتر مرغ دو متر است. 

هشتاد درصدامواج ماکروویو وتلفن همراه توسط سر انسان جذب می شود 

یک چهارم کشور روسیه در تمام سال پوشیده از برف است.

ولادت حضرت امام حسن عسگری«ع»

امام حسن عسگری درسال232هجری قمری در شهرمدینه به دنیا آمدند.ایشان درزمان کودکی به شهادت رسیدن پدرشان در مدینه حضور داشتندودر کودکی به امامت رسیدند.از صفات مهم این بزرگوارحکمت ودانش ایشان بود.امام حسن عسگری «ع»پدرحضرت امام مهدی«عج»هستند.مامسلمانان به انتظارظهور امام مهدی«عج»چشم به راه داریم.

مسافرت سخت سحر کوچولو

سحر کوچولو عروسکی داشت که اسمش الینا بود.با اینکه مادروپدر سحر کوچولوبرای او عروسک های زیادی می خریدنداما او الینا را خیلی دوست داشت وهر جایی که می رفت الینا را با خودش می بردوبا او بازی می کرد.تا یک روزکه سحر با مادر و پدرش می خواست بره مسافرت.آن هاتانصف راه را رفتند وسحر کوچولو تازه یادش آمد که عروسکش را با خودش نیاورده است.او بدون الینا نمی توانست طاقت بیاورد وبه مادر وپدرش گفت:که برگردند خانه ولی مادر وپدر سحر کوچولو به او گفتندکه ما نصف راه را آمدیم سحر کوچولو فقط داشت لج می کرد.مادر سحر کوچولو به او گفت که هر وقط که رسیدیم اصفهان برایت یک عروسک زیبا می خرم سحر کوچولو گفت نه من عروسک خودم را می خواهم وبه لج کردن خود ادامه داد.وقتی که از مسافرت برگشتند به خانه سحر کوچولوتارسید بدو بدو رفت الینا را گرفت وبه او قول داد که دیگر او را تنها نگذارد.قصه ی ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید.

عروسک جادویی

یکی بودیکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود یک پسری بودبه نام علی که خیلی تنبل بود اون اصلا درس نمی خواند با مادر وپدرش زندگی می کرد اون یک عروسک ویک گربه داشت که آن گربه  اون عروسک را خیلی دوست داشت هر روز که می خواست آن عروسک را بگیرد علی می امد .یک روزکه علی از مدرسه دیر امد آون گربه آن عروسک را گرفت  وقتی که علی آمد تا علی آمد گربه عروسک را انداخت و عروسک تبدیل به یک آدم شدواو انگار از چیزی ترسیده بود علی تعجب کردوبه آن عروسک گفت تو چرا ترسیدی عروسک گفت ان گربه می خواست من را بخوره عروسک گفت:تو هر کاری که بخواهی من برات انجام میدم فقط من را ازدست این گربه نجات بده علی فکر کرد و گفت تو می توانی درس های مرا بنویسی عروسک گفت باش و از همان روز شروع کرد به نوشتن علی می گفت و عروسک می نوشت.از فردای آن روزعلی دیگر می توانست خودش به درس هایش برسد.قصه یما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید.

تحقیق در جنگل

در یک جنگل آهوی زیبایی با پدر و مادرش زندگی می کرد یک روز صبح آهوی قصه ما به مادرش گفت:مامان معلم من به من گفت که برید جنگل و ببینید که حیوانات جنگل چه چیز هایی می خورندمادر اهو گفت:باش برو ولی زود برگرد آهو خیلی خوش حال شدورفت جنگل تا ببیند که حیوانات جنگل چی می خورند اهو رفت و رفت ورفت تا رسید به یک ببر،ببرتا آهورادید خوش حال شدومی خواست آهو را بخورد آهو ترسیدوبه ببر گفت:نه من غذا نیستم من فقط آمدم تا ببینم که شما حیوانات جنگل چی می خورند حالا به من بگو ببینم توچه می خوری ببر گفت من همیشه گوشت می خورم اهو گفت باش خداحافظی کرد ورفت.رفت و رفت و رفت تابه یکشیر رسید ازشیر پرسید که شما چه می خورید شیر گفت من گوشت می خورم اهو توی دل خودش گفت چرا همه ی حیوانات جنگل گوشت می خورند اهو چشمش به یک زرافه افتاد از زرافه پرسید که شما چه می خورید زرافه گفت من برگ های روی درخت ها را می خورمآاهو گفت تو چطور می توانی ان ها را بخوری زرافه جواب دادبه خواطراینکه من گردنم خیلی دراز است اهو هرچه تلاش کرد نتوانست یک برگ از روی درخت بگیرم.